بعضی اوقات آدم یه صدا هایی رو میشنوه که براش حکم یه فریاد رو پیدا میکنه، برای بیدار شدن. یا حکم یه چراق سبز برای حرکت. دیشب خوابم نمیبرد. شاید به خاطر اینکه ظهر خیلی خوابیدم یا شاید بخاطر اون حس عذاب وجدانی که آدم برای نخوندن درسش پیدا میکنه اونم زمان امتحانات. نمیدونم. خوابم نمیبرد. هوا گرم بود. پنجره رو باز کردم. هی غلت میزدم تا شاید این بی خوابی از سرم بپره. پتو دورم پیچیده شده بود. کلافه شده بودم. پتو رو از خودم باز کردم و پرت کردم رو زمین. طاق باز خوابیدم و به سقف تیره اتاقم نگاه کردم. یه سکون. یه لحظه. انگار یه نفر دکمه ایست رو زده بود. صدایی نمی اومد. هیچ صدایی. انگار باد هم ایستاده بود و گوش میکرد. یاد < شاه گوش میکند> ایتالو کالوینو افتادم. توی اون تاریکی ، توی اون سکون، توی اون لحظه ی پر سکوت یه صدا اوج میگرفت. تیک تاک تیک تاک... . ترسیدم. دستم رو دراز کردم و ساعت رو میزیم رو برداشتم. ساعت 3 بود. تعجب کردم. هی پسر همین چند دقیقه پیش ساعت 12 بود. نکنه خوابم برده بوده؟ مگه میشه؟شاید بشه. مگه نه اینکه این دنیا یه خوابه. مگه نه اینکه خدا گفته < مردم در خوابند و وقتی بمیرند بیدار میشوند>. به قول حافظ< حالی درون پرده بسی فتنه میرود تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند>. خندم گرفت. به خودم خندیدم. به شب خندیدم . به این زمان خواب خورشید. به این زمان غفلت از نور.
< آری شب است.
شبی بی رحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک>...
نمیدونم کی خوابم برد. صبح که پاشدم پرده ها کشیده شده بود و پنجره هنوز باز بود. از تختم که پاشدم و قصد بیرون رفتن از اتاقم رو که کردم ، پام رو جسم سرد لوله مانندی رفت. پایین رو که نگاه کردم. باتری ساعت رومیزیم رو دیدم که زیر پام رفته بود و خود ساعت که چند سانت اون ور تر افتاده بود. دلیل خوابم رو فهمیدم. ثانیه ها. ثانیه ها وایساده بودن...
نظرات شما عزیزان: